شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 289 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهار نارنجم **  878 . دوشنبه : بعد از صبحانه میخاستیم بریم خونه مامان بزرگ ولی حال نداشتم ... تهه سرماخوردگی از همه جاش بدتره انگار ... به اندازه ی ناهارت غذا بود ، برا همین هم سعی کردم نشسته باهات بازی کنم ... نقاشی ، اتل متل ، آهنگ ، بپر بپر روی مبلها ، البته شما میپریدی و من مجبور بودم تشویقت کنم ... خلاصه که تا ساعت ۴ رو گذروندیم ... ناهارت رو دادم و بعدش دراز کشیدی که بخابی که بابا اومد و نخابیدی ... بابا گفت حاضرشید بریم بیرون ، که من نیومدم و تو و بابا رفتید ... منم یه کم به خونه و یه کم به خودم رسیدم و رفتم سراغ غذای شام ...  حدود دوساعتی بیرون بودید که بعدش بابا گفت رفته بودید حرم ... حسابی خسته بودی وقت...
19 شهريور 1393

یادداشت 288 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهارم ** 869 . شنبه : صبح حسابی کسل از خواب پاشدم ... دخترعمه صبح زود رفت سراغ کاراش ... شما هم از ساعت ۹:۳۰ بخاطر سروصدای توی کوچه بیدار شدی و بدخواب ... خودت که بدخواب شدی هیچی ، نذاشتی منم بخوابم ... هی غلت میزدی و پاهات رو میزدی به من ... حسابی کلافم کردی ... صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ ناهار ... شما هم با بابا سرگرم بودی ... ناهارت رو از دست من نخوردی چون قبلش دعوات کرده بودم ... بابا بهت ناهارت رو داد و بعدش خوابیدی ... منم خوابیدم ... تا ساعت ۶ که دخترعمه اومد ... سفره انداختم و من و بابایی و دخترعمه ناهار خوردیم ... شما همچنان خواب بودی ... ساعت ۷:۳۰ چشمات رو باز کردی و هنوز از جات بلند نشده به بابا گفتی پارک ، سر...
9 شهريور 1393
1